دست نوشته های دانشجوی زندگی

خاطرات و نمونه سوالات استخدامی و پروژه

دست نوشته های دانشجوی زندگی

خاطرات و نمونه سوالات استخدامی و پروژه

یه روز خوب - روز شانس

سلام


جمعه مراقب ازمون بودم  گفته بودن باید 7ونیم اونجا باشم از ساعت 7 حاضر بودم هوا همش تاریک بود مجبور شدم دیر برم یه مسیرم که تاکسی خور نیس پیاده میرم مسیر بعدی رو سوار تاکسی میشم.به مسیر بعدی رسیدم داشت دیر میشد تاکسی هم گیر نمی اومد. یه لحظه ازذهنم گذشت  که الان یکی از بچه ها ماشینو نگه میداره منم می رسونن همینم شد یکی از بچه ها با باباش داشت میرفت ماشینو نگه داشتن گفتن کجا میری گفتم ازمون گفتن بیا برسونیمت منم که از خدام بود چون اگه دیر می رسیدم دعوام میکردن خلاصه به موقع رسیدم.بعضی وقتا غریبه بهتر از اشناست اینا غریبه بودن منو سوار کردن ولی 3 تا از همسایه هامونم اون ازمون میان حتی کلاس منم افتادن ولی یه بارم نشده تعارف کنن بیاین شمارو هم برسونیم.بلاخره مهم نیس


ولی خداروشکر میکنم بخاطر وجود ادمای خوب

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.