دست نوشته های دانشجوی زندگی

خاطرات و نمونه سوالات استخدامی و پروژه

دست نوشته های دانشجوی زندگی

خاطرات و نمونه سوالات استخدامی و پروژه

غیرفعال کردن پیامک های هزینه بر

غیرفعال کردن پیامک



برای غیرفعال کردن پیامک های تبلیغاتی یا سرویس های فعال شده در همراه اول یا ایرانسل کد #800* را شماره گیری کنید.

درس زندگی نقدو بچسب نسیه رو ول کن

نقد و بچسب نسیه رو ول کن


واقعا دارم بزرگتر شدن و پخته شدن خودمو میبینم وای چقد خوبه آدم نکته های زندگیو یاد بگیره، اولا وقتی از یکی خوشم می اومد یا احساس میکردم ازم خوشش میاد هی امیدوار میشدم که بگه ، ولی حالا یاد گرفتم که به این احساس ها توجه نکنم کسی که واقعا میاد جلو رو درنظر بگیرم اینجوری حساس هم نمیشم و راحت زندگی میکنم بعضی وقتا اونی که هست و یه قدم برداشته رو نمی بینیم و امید می بندیم به احتمالات و ابهام هایی که احساس میکنیم یه بنده خدایی ازمون خوشش میاد  یا بخاطر یه سری رفتاراش قضاوت کردیم ولی الان میگم تا وقتی یکی روک نگفته قضاوت نکنیم.کسی که بخواد واقعا میادو میگه حالا من اخلاقم اینه و این درسی که خودم یاد گرفتم شاید به درد من و شخصیت هایی که مثل من هستن بخوره.

ولی خیلی اروممم راحت شدم.


اگه بگن چند روز زنده ای فقط؟ یا عزیزت چن روز زنده اس

مرگ

 

کتاب لحظه های حقیقی باربارارو میخوندم گفته بود که اگه بدونیم چن روز بعد یا یه مدت بعد میمیریم چجوری زندگی میکنیم؟ منم بفکر رفتم واقعا چجوری زندگی میکنم؟ ما همش داریم از این واقعیت که یه روزی میمیریم فرار میکنیم و یه لحظه که فکر کنیم قراره بمیریم منظم به ذهنمون میاد که چیکارا میخوایم انجام بدیم اگه خدا فرصت دوباره بده

واقعا در مورد عزیزانمونم همینه ممکنه به عزیزانمون توجه نکنیم ولی تا خطر مرگش رو میبینیم بهش توجه میکنیم اونم چی موقت بعد اینکه خوب شد دوباره اوضاع همون قبل میشه.مثلا من یه بابابزرگ دارم زیاد قصه میگه و حرف میزنه یه قصه رو بارها میگه همه ازش خسته میشن و غر میزنن که وای چقد حرف میزنه خسته مون کردو... امروز عمل شد قبل عمل میگفتم کاش خدا دوباره فرصت بده برم قصه هاشو گوش کنم ه حرفاش گوش کنم.

چی میشه قبل اینکه چیزیو از دس بدیم قدرشو بدونیم.


قصه های بابابزرگم(راز داری)

قصه های بابابزرگ



من یه بابابزرگ دارم همیشه ا این قصه های کوچیک پند آموز میگه تصمیم گرفتم قصه هاشو تو وبلاگ بنویسم.


راز داری


یه شاهی بود شاخ داشت، هر آرایشگری که موهاشو کوتاه میکرد شاه اونو میکشت.یه روز از یه آرایشگر خوشش میاد اونو


 

نمیکشه ولی میگه نباید راز منو که شاخ دارم به کسی بگی.آرایشگر نمیتونه خودشو نگه داره میره رازشو به چاه میگه از چاه یه 


نی درمیاد چوپان میاد ازش ساز درست میکنه وقتی میزنه صدا درمیاد که شاه شاخ داره شاخ داره



یه روز خوب - روز شانس

سلام


جمعه مراقب ازمون بودم  گفته بودن باید 7ونیم اونجا باشم از ساعت 7 حاضر بودم هوا همش تاریک بود مجبور شدم دیر برم یه مسیرم که تاکسی خور نیس پیاده میرم مسیر بعدی رو سوار تاکسی میشم.به مسیر بعدی رسیدم داشت دیر میشد تاکسی هم گیر نمی اومد. یه لحظه ازذهنم گذشت  که الان یکی از بچه ها ماشینو نگه میداره منم می رسونن همینم شد یکی از بچه ها با باباش داشت میرفت ماشینو نگه داشتن گفتن کجا میری گفتم ازمون گفتن بیا برسونیمت منم که از خدام بود چون اگه دیر می رسیدم دعوام میکردن خلاصه به موقع رسیدم.بعضی وقتا غریبه بهتر از اشناست اینا غریبه بودن منو سوار کردن ولی 3 تا از همسایه هامونم اون ازمون میان حتی کلاس منم افتادن ولی یه بارم نشده تعارف کنن بیاین شمارو هم برسونیم.بلاخره مهم نیس


ولی خداروشکر میکنم بخاطر وجود ادمای خوب